منی که تا اون زمان یک رکعت نمازم برای خدا نخوانده بودم، شرمم آمد.
گفتم: یعنی ما چقدر باید خجالت بکشیم، که خدا میگه بیا سمت من، منی که تو را افریدم ولی ما نریم سمت خدا...
مثل اینکه یه فردی ما را صدا کنه ما نریم پیشش، یا بهش بی تفاوت و بی توجه باشیم... اینقدر بی احترامی به آن فرد بکنیم که انگار نه انگار که تو حرفی زدی...
حالا چه برسه بی احترامی به خدا که خالقِ ما است.
از اون به بعد شروع کردم به نماز خواندن؛ بعد یک ماه تلاش توانستم نمازهایم را کامل بخوانم؛ حتی صبح ها هم بلند میشدم...
من تا قبلش پدر و مادرم هر وقت میگفتن نماز بخوان، توجهی نمیکردم و پشت گوش می انداختم و در مدرسه بدون وضو نماز میخواندم...
الان که یک سال و چند ماه از اون زمان گذشته، هر وقت اسم و یا عکس معلممون رو می بینم، یاد اون حرف زیباش میفتم...
واقعاً هرجا که هست ان شاءالله در خوشی و خرّمی باشه...
اگه اون حرف زیبا را نمیزدن، من هیچ وقت نماز نمیخواندم.